دارای پیکری چون پیل. عظیم الجثه. فیل تن: مردی پیل پیکر، یا اسبی پیل پیکر، تناور. بزرگ جثه: برفت و برخش اندر آورد پای برانگیخت آن پیل پیکر ز جای. فردوسی. چو ببرید رستم سر دیو پست بر آن بارۀ پیل پیکر نشست. فردوسی. بر آن چرمۀپیل پیکر نشست درفش سر نامداران به دست. فردوسی. بفرمود تا برنهادند زین بر آن پیل پیکر هیون گزین. فردوسی. میان را ببستم بنام بلند نشستم بر آن پیل پیکر سمند. فردوسی. کمندی بفتراک زین درببست بر آن بارۀ پیل پیکر نشست. فردوسی. تو از کودکی جنگ کردن گرفتی ز دست و بر و بازوی پیل پیکر. فرخی. آهو خرام و گور سرین و پلنگ طبع خرگوش گام و شیردل و پیل پیکر است. شرف شفروه. ز کوپال آن پیل جنگ آزمای درآمد سر پیل پیکر ز پای. نظامی. شه پیل پیکر به خم ّ کمند در آورد قنطال را زیر بند. نظامی. ، دارای نقش و تصویر پیل (علم و لواء) : چنین گفت کان طوس نوذر بود درفشش کجا پیل پیکر بود. فردوسی. زده پیش او پیل پیکر درفش به نزدش سواران زرینه کفش. فردوسی. هنوز اندرین بد که گرد بنفش پدید آمد و پیل پیکر درفش. فردوسی. چنان دان که آن پیل پیکر درفش سواران و شمشیرهای بنفش. فردوسی. یکی پیل پیکر درفش از برش به ابر اندر آورده زرین سرش. فردوسی. زده پیل پیکر درفش از برش ز یاقوت تخت و ز در افسرش. اسدی. ، آنچه به شکل پیل ساخته شده باشد: از دشمن ار چو کوره یک دم خلاف بینی از گرز پیل پیکر، ساکن کنش چو سندان. پرویز ملک (لباب الالباب چ نفیسی ص 54)
دارای پیکری چون پیل. عظیم الجثه. فیل تن: مردی پیل پیکر، یا اسبی پیل پیکر، تناور. بزرگ جثه: برفت و برخش اندر آورد پای برانگیخت آن پیل پیکر ز جای. فردوسی. چو ببرید رستم سر دیو پست بر آن بارۀ پیل پیکر نشست. فردوسی. بر آن چرمۀپیل پیکر نشست درفش سر نامداران به دست. فردوسی. بفرمود تا برنهادند زین بر آن پیل پیکر هیون گزین. فردوسی. میان را ببستم بنام بلند نشستم بر آن پیل پیکر سمند. فردوسی. کمندی بفتراک زین درببست بر آن بارۀ پیل پیکر نشست. فردوسی. تو از کودکی جنگ کردن گرفتی ز دست و بر و بازوی پیل پیکر. فرخی. آهو خرام و گور سرین و پلنگ طبع خرگوش گام و شیردل و پیل پیکر است. شرف شفروه. ز کوپال آن پیل جنگ آزمای درآمد سر پیل پیکر ز پای. نظامی. شه پیل پیکر به خم ّ کمند در آورد قنطال را زیر بند. نظامی. ، دارای نقش و تصویر پیل (علم و لواء) : چنین گفت کان طوس نوذر بود درفشش کجا پیل پیکر بود. فردوسی. زده پیش او پیل پیکر درفش به نزدش سواران زرینه کفش. فردوسی. هنوز اندرین بد که گرد بنفش پدید آمد و پیل پیکر درفش. فردوسی. چنان دان که آن پیل پیکر درفش سواران و شمشیرهای بنفش. فردوسی. یکی پیل پیکر درفش از برش به ابر اندر آورده زرین سرش. فردوسی. زده پیل پیکر درفش از برش ز یاقوت تخت و ز در افسرش. اسدی. ، آنچه به شکل پیل ساخته شده باشد: از دشمن ار چو کوره یک دم خلاف بینی از گرز پیل پیکر، ساکن کنش چو سندان. پرویز ملک (لباب الالباب چ نفیسی ص 54)
دهی از دهستان حومه بخش شاهپور شهرستان خوی. واقع در پنجهزار و پانصد گزی خاور شاهپور و دو هزار و پانصد گزی شمال شوسۀ شاهپور به ارومیه. جلگه، معتدل، مالاریائی، دارای 150 تن سکنه. آب آن از رود خانه زولا، محصول آنجا غلات و حبوبات - شغل اهالی آن زراعت و گله داری صنایع دستی جاجیم و لباس بافی است. راه آن ارابه روست و تابستان از راه ارابه رو شاهپورمیتوان اتومبیل برد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی از دهستان حومه بخش شاهپور شهرستان خوی. واقع در پنجهزار و پانصد گزی خاور شاهپور و دو هزار و پانصد گزی شمال شوسۀ شاهپور به ارومیه. جلگه، معتدل، مالاریائی، دارای 150 تن سکنه. آب آن از رود خانه زولا، محصول آنجا غلات و حبوبات - شغل اهالی آن زراعت و گله داری صنایع دستی جاجیم و لباس بافی است. راه آن ارابه روست و تابستان از راه ارابه رو شاهپورمیتوان اتومبیل برد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
با پیچ بسیار، با تاب و خم بسیار، شکن برشکن، پرپیچ، خم درخم و سخت پیچیده، در صفت دلبر و معشوق، (آنندراج)، صاحب پیچ بسیار: کمند گره دادۀ پیچ پیچ بجز گرد گردان نمی گشت هیچ، نظامی، چو میکردم این داستان را بسیچ سخن راست رو بود و ره پیچ پیچ، نظامی، چو برپائی طلسمی پیچ پیچی چو افتادی شکستی هیچ هیچی، نظامی، در ناف جهان که پیچ پیچ است بادست و چه باد هیچ هیچ است، نظامی، گرفتار کن را دهد پیچ پیچ بدان تا نگردد گرفتار هیچ، نظامی، جهان چون مار افعی پیچ پیچ است ترا آن به کزو در دست هیچ است، نظامی، کوهی از قیر پیچ پیچ شده بر شکارافکنی بسیچ شده، نظامی، با من سخن تو پیچ پیچ است نی هیچ نهی که هیچ هیچ است، نظامی، چه پیچیم در عالم پیچ پیچ که هیچست ازو سود و سرمایه هیچ، نظامی، بدو گفت کای سنبلت پیچ پیچ ز یغما چه آورده ای گفت هیچ، سعدی، وین شکم خیره سر پیچ پیچ صبر ندارد که بسازد بهیچ، سعدی، دو چشم وشکم برنگردد بهیچ تهی بهتر این رودۀ پیچ پیچ، سعدی، نه اندیشه از کس نه حاجت بهیچ چو زلف عروسان رهش پیچ پیچ، سعدی، فتادند در عقدۀ پیچ پیچ که در حل آن ره نبردند هیچ، سعدی، مرگ اینک اژدهای دمانست پیچ پیچ لیکن چه غم ترا که بخواب خوش اندری، سعدی، وارهیدند از جهان پیچ پیچ کس نگیرد بر فوات هیچ هیچ، مولوی، کو با شکسته نمیمانست هیچ که نه غم بودش در آن نی پیچ پیچ، مولوی، مشتری خواهی بهردم پیچ پیچ تو چه داری که فروشی هیچ هیچ، مولوی، ما که ایم اندر جهان پیچ پیچ چون الف او خود چه دارد هیچ هیچ، مولوی، - زلف پیچ پیچ، مرغول، مجعد، پرشکن، پرخم، دارندۀ پیچ و خم بسیار و مشکل، ، نه راست و مستقیم: میرود کودک بمکتب پیچ پیچ چون ندید از مزد کار خویش هیچ، مولوی، ، مضطرب، پیچان: شه از گفت آن مرد دانش بسیج فروماند بر جان خود پیچ پیچ، نظامی
با پیچ بسیار، با تاب و خم بسیار، شکن برشکن، پرپیچ، خم درخم و سخت پیچیده، در صفت دلبر و معشوق، (آنندراج)، صاحب پیچ بسیار: کمند گره دادۀ پیچ پیچ بجز گرد گردان نمی گشت هیچ، نظامی، چو میکردم این داستان را بسیچ سخن راست رو بود و ره پیچ پیچ، نظامی، چو برپائی طلسمی پیچ پیچی چو افتادی شکستی هیچ هیچی، نظامی، در ناف جهان که پیچ پیچ است بادست و چه باد هیچ هیچ است، نظامی، گرفتار کن را دهد پیچ پیچ بدان تا نگردد گرفتار هیچ، نظامی، جهان چون مار افعی پیچ پیچ است ترا آن به کزو در دست هیچ است، نظامی، کوهی از قیر پیچ پیچ شده بر شکارافکنی بسیچ شده، نظامی، با من سخن تو پیچ پیچ است نی هیچ نهی که هیچ هیچ است، نظامی، چه پیچیم در عالم پیچ پیچ که هیچست ازو سود و سرمایه هیچ، نظامی، بدو گفت کای سنبلت پیچ پیچ ز یغما چه آورده ای گفت هیچ، سعدی، وین شکم خیره سر پیچ پیچ صبر ندارد که بسازد بهیچ، سعدی، دو چشم وشکم برنگردد بهیچ تهی بهتر این رودۀ پیچ پیچ، سعدی، نه اندیشه از کس نه حاجت بهیچ چو زلف عروسان رهش پیچ پیچ، سعدی، فتادند در عقدۀ پیچ پیچ که در حل آن ره نبردند هیچ، سعدی، مرگ اینک اژدهای دمانست پیچ پیچ لیکن چه غم ترا که بخواب خوش اندری، سعدی، وارهیدند از جهان پیچ پیچ کس نگیرد بر فوات هیچ هیچ، مولوی، کو با شکسته نمیمانست هیچ که نه غم بودش در آن نی پیچ پیچ، مولوی، مشتری خواهی بهردم پیچ پیچ تو چه داری که فروشی هیچ هیچ، مولوی، ما که ایم اندر جهان پیچ پیچ چون الف او خود چه دارد هیچ هیچ، مولوی، - زلف پیچ پیچ، مرغول، مجعد، پرشکن، پرخم، دارندۀ پیچ و خم بسیار و مشکل، ، نه راست و مستقیم: میرود کودک بمکتب پیچ پیچ چون ندید از مزد کار خویش هیچ، مولوی، ، مضطرب، پیچان: شه از گفت آن مرد دانش بسیج فروماند بر جان خود پیچ پیچ، نظامی
جلوجلو، پیشا پیش، تقدم، ترجمه قدام، و گاهی ’از’ بر آن داخل کنند و از پیش پیش گویند: زانکه هر مرغی بسوی جنس خویش میپرد او در پس جان پیش پیش، مولوی، شیر را چون دید محو ظلم خویش سوی قوم خود دوید او پیش پیش، مولوی، آنرا که پیر و دل روشن روان بود از پیش پیش مشعل دولت روان بود، تأثیر، گذشتن از جهان گر خسروی نیست علم پس پیش پیش مردگان چیست، تأثیر
جلوجلو، پیشا پیش، تقدم، ترجمه قدام، و گاهی ’از’ بر آن داخل کنند و از پیش پیش گویند: زانکه هر مرغی بسوی جنس خویش میپرد او در پس جان پیش پیش، مولوی، شیر را چون دید محو ظلم خویش سوی قوم خود دوید او پیش پیش، مولوی، آنرا که پیر و دل روشن روان بود از پیش پیش مشعل دولت روان بود، تأثیر، گذشتن از جهان گر خسروی نیست علم پس پیش پیش مردگان چیست، تأثیر
به خوبی، کاملاً، به کلی، یک باره: جان دریغم نیست از عیسی ولیک واقفم بر علم دینش نیک نیک، مولوی، گفت نادر چیز می خواهی ولیک غافل از حکم خدایی نیک نیک، مولوی، تو قیاس از خویش می گیری ولیک دور دور افتاده ای تو نیک نیک، مولوی
به خوبی، کاملاً، به کلی، یک باره: جان دریغم نیست از عیسی ولیک واقفم بر علم دینش نیک نیک، مولوی، گفت نادر چیز می خواهی ولیک غافل از حکم خدایی نیک نیک، مولوی، تو قیاس از خویش می گیری ولیک دور دور افتاده ای تو نیک نیک، مولوی
با پیچ بسیار پر پیچ و خم: وین شکم بی هنر پیچ پیچ صبر ندارد که بسازد بهیچ 0 (گلستان)، پیچنده پرکن مرغول (زلف)، پر رنج پر مشقت سخت: ماکییم اندر جهان پیچ پیچ چون الف از خواجه دارد هیچ هیچ. (مثنوی)، پر ناز و غمزه پر ادا: شاهد پیچ پیچ را چه کنی ک ای کم از هیچ، هیچ را چه کنی ک (هفت پیکر)، نه راست و مستقیم منحرف: میرود کودک بمکتب پیچ پیچ چون ندید از مرد کار خویش هیچ. (مثنوی) -6 مضطرب پیچان: شه از گفت آن مرد دانش بسیج فرو ماند بر جان خود پیچ پیچ. (نظامی)
با پیچ بسیار پر پیچ و خم: وین شکم بی هنر پیچ پیچ صبر ندارد که بسازد بهیچ 0 (گلستان)، پیچنده پرکن مرغول (زلف)، پر رنج پر مشقت سخت: ماکییم اندر جهان پیچ پیچ چون الف از خواجه دارد هیچ هیچ. (مثنوی)، پر ناز و غمزه پر ادا: شاهد پیچ پیچ را چه کنی ک ای کم از هیچ، هیچ را چه کنی ک (هفت پیکر)، نه راست و مستقیم منحرف: میرود کودک بمکتب پیچ پیچ چون ندید از مرد کار خویش هیچ. (مثنوی) -6 مضطرب پیچان: شه از گفت آن مرد دانش بسیج فرو ماند بر جان خود پیچ پیچ. (نظامی)